سنگی که طاقت ضربه ی تیشه را ندارد تندیسی زیبا نمی شود!!!
فقط یک بار فرصت داری تا از وجودت تندیس بسازی.
پس از زخم تیشه خسته نشو...
نمی دونم چرا اینجوری شد....چرا یه دفعه همه چیز به هم ریخت....و من با یه عالمه تضاد تنها موندم...
خیلی سخته تصویر قشنگی که از ادما تو ذهنته یه دفعه ای زشت وتیره بشه...خیلی سخت تره اگه اون ادمایی که تو ذهنت خراب میشن واسه تو سمبل یه عالمه خصوصیات قشنگی بوده باشن که تو خودت را فاقد اون خصوصیات می دونستی...
اونوقته که احساس می کنی تا الان همه ی افکارت وهمه ی انتخابات غلط بوده... اونوقته که حس میکنی خیلی تنهایی ...اونوقته که دلت اونیا می خواد که از جنس بقیه نباشه....
اینجور موقعهاست که میفهمی جز اونی که اون بالاست به هیچکس نمیتونی تکیه کنی...جز اون معشو ق هیچکس نمی تونی باشی و جز اون عاشق هیچکس نباید بشی...
خدایا کمکم کن تا بتونم این همه تضادی که میبینم را درک کنم
من نی ام همان نی ای که خدا بر لبهایش می گذاشت و می نواخت.همان نی که مو سیقی اش در هفت اسمان می پیچیدو با صدایش سیاره ها می رقصیدند و ستاره ها پو لک نور می پاشیدند.
با این صدا بود که خاک شکوفه گیلاس می شد و ذغال تکه های روشن الماس..
جوجه گنجشک با این صدا سر از تخم در می اورد و سینه سرخ با این صدا عاشق می شد...
من نی ام همان نی که خدا بر لبهایش می گذاشت و می نواخت...اما حالا ترانه ام گم شده است.دیگر اهنگم درخلوت خدا نمی پیچد.
شیطان می گذرد و میخنددو می گوید:دیدی دیدی این ادم با خودش چه کرد!وصدای خنده هایش در پرده های اسمان می پیچد.
کاش کسی بود کسی که به من میگفت خنده های من کجا رفته.ترانه ای ارام می وزد.ترانه ای ساده و ملکوتی و این ترانه است که می گوید :ای نی کوچک خدا من میدانم....تو فراموش کردی و یادت رفت که نی اگرخالی نباشد نوایی ندارد...درخالیه نی هزار ترانه است...هزار نغمه وسرود.
خدا هر روز در تو می دمدوتورا می نوازد.اما توانقدرپری که نفس خداازتوعبور نمی کند.
خلوت کن و خالی باش تا دم خداازتوبگذرد.
خلوت کن وخالی باش...
خلوت کن و...
ترانه رد شد و من ماندم وباز صدای بی صدای نی ام
زندگی ریاضی است.
پس بیاییم اعتماد را در زاویه ی چشمانمان جای دهیم.
شادی را به توان برسانیم .
غم و اندوه را تفریق کنیم.
بگیریم از کینه و نفرت جذر .
همدلی و دوستی را ضرب کنیم
و محیط و مساحت محبت را در دایره ی قلب دیگران به دست آوریم...
قلبم کاروانسرایی قدیمی است . من نبودم که این کاروانسرا بود. پی اش را من نکندم . بنایش را من بالا نبردم . دیوارش را من نچیدم .من که آمدم او ساخته بود و پرداخته. ودیدم که هزار حجره داردو از هر حجره قندیلی آویزانو که روشن بود و می سوخت. از روغنی که نامش عشق بود.
قلبم کاروانسرایی قدیمی است . من اما صاحبش نیستم. صاحب این کاروانسرا هم اوست.کلیدش را به من نمی دهد. درها را خودش می بندد. خودش باز می کند.اختیارداریش با اوست.اجازه ی همه چیز.
قلبم کاروانسرایی قدیمی است. همه می آیند و می روندو هیچ کس نمی ماند. هیچ کس نمی تواند بماند . که مسافرخانه جای ماندن نیست. می روند و جز خاک رفتنشان چیزی برای من نمی ماند.
کاش قلبم خانه بود. خانه ای کوچک کسی می آمد ومقیم می شد . می آمدومی ماند و زندگی می کرد.سالهای سال شاید...
هر بار که مسافری می آید. کاروانسرا را چراغان می کنم و روغن دان قندیل هارا پراز عشق .هر بار دل می بندم و هر بار فراموش می کنم که مسافر برای رفتن آمده است. نمی گذارد. نمی گذارد که درنگ هیچ مسافری طولانی شود . بیرونش می برد. بیرونش می کند . ومن هر بار بر در کاروانسرای قلبم می گریم.
غیور است چشم دیدن هیچ مهمانی را ندارد. همه جا را برای خودش می خواهد . همه ی حجره ها خالی خالی .
و روزی که دیگر هیچ کس در کاروانسرا نباشد او داخل می شود. با صلابت و سنگین وسخت . آن روز دیوارها فرو خواهد ریخت و قندیل ها آتش خواهد گرفت. و آن روز . آن روز که او تنها مهمان مقیم من باشد . کاروانسرا ویران خواهد شد.آن روز نه قلبی خواهد ماند و نه کاروانسرایی ...
سلامی به گرمی افتاب خوزستان به همه ی بر و بچه های خوب وگل و دوست داشتنی پارسی بلاگ...
من از امروز عضو خانواده ی بزرگ پارسی بلاگ شدم و اگه خدا بخواد می خوام به همراه اجی گلم (سمانه)این وبلاگا راه بندازم...
دست دوستی ما به سوی شما درازه ..امیدوارم قابلمون بدونین...